تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۱۲/۰۳ - ۱۴:۴۸ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 104598

سینماسینما، عباس اقلامی:

امیر پشت خط زرد ایستاده و به قطاری که میآید، نگاه میکند. قبل از آمدن به لب خط یک بار دیگر به عکس پسرک روی صفحه موبایلش خیره ماند. شاید برای آخرین بار. دیگر تصمیمش را گرفته. راهی نمانده برایش جز همین راهِ بیبازگشت. دیگر منتظر قطار بعدی هم نمیخواهد بماند.

مهدی کرمپور در «سوفی و دیوانه» از امیر میگویدکه در اخبار حوادث بارها با خبر کسانی مثل او مواجه شدهایم. فردی بریده از همه کس و همه چیز، ایستاده پشت خط زرد. اما امیر یک چیز را فراموش کرده. یادداشتی از خود به جا نگذاشته. این را سوفی دختر جوانی یادش میآورد که درست لحظه آخر سر میرسد و در دل امیر تردید میاندازد که شاید الان و با این قطار وقتش نیست. سوفی، شهرزاد میشود تا در یک روز، کارِ هزارویک شب کند. با گفتن قصه مگی برای امیر. تا شده به قدر همین یک روز هم، زندگی را برایش طولانیتر کند.

مهدی کرمپور پرسهزنیِ سوفی و امیر را در خیابانها برای کشف و تماشای زیباییها و پیدا کردن بهانههای خوبِ زندگی در شهری که امیر قرارِ مُردن در آن دارد، شیوه روایتش قرار داده در فیلمی که تکیهاش روی دو بازیگر اصلی است و بیشترین زمان آن به گفتوگوی این دو، با بازی امیر جعفری در نقش امیر و بهآفرید غفاریان در نقش سوفی، میگذرد. همزمان خردهروایتهای جنبی تلاش دارد تا هم شخصیت امیر را بیشتر به تماشاگر بشناساند و هم کمک کند به اینکه فیلم را برای تماشاگری که شاید فیلمِ گفتوگومحور خستهاش میکند، از یکنواختی خارج کند.

این روایتهای جانبی قرار است در کنار داستان اصلی باشند و همه در خدمت انتقال منظور اصلی فیلمساز. اینکه برای مردن همیشه فرصت هست. آنچه محدود است، فرصت زندگی کردن است. با همین خردهروایتهاست که متوجه میشویم امیر هم در قصهگویی کم از سوفی ندارد و از چیزهایی که دوست دارد باشد، میگوید تا چیزهایی که در واقعیت هست. امیر دچار حسرت فقدان است. فقدانِ پسرش که دوست داشت بود، حتی اگر همسرش از او جدا شده و او را با خودش برده باشد. اما واقعیت چیز دیگری است که نتیجهاش همین فقدان حسرتبار شده. فقدانی که در قصه پدر پیر زیبا، دوست سوفی، هم میشود به شکل دیگری دید؛ پدر پیر و بیماری در گوشه آسایشگاه که از دخترش، زیبا، بارها تقاضا کرده برای او چیزی بفرستد تا بخورد و بمیرد. پیرمرد فقدانش دستهایی است که از هزارتوی سوزهای سردِ تنهایی بگذراندش.

هوا دارد تاریک میشود. سوفی گفته بود تا شب وقت دارد. شنیدن قصه مگی یک مکث بود برای امیر که به زندگی فکر کند. به اینکه همیشه قطار بعدی میآید. برای رفتن زیاد هم نباید عجله کرد. شاید بهتر باشد صبر کرد برای قطار بعدی. کسی چه میداند در فاصله رفتن این قطار تا رسیدن قطار بعد چه رخ خواهد داد. شاید همانی شود که مدتهاست انتظارش را میکشی.

منبع: ماهنامه هنروتجربه

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها